ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ایلیا عشق مامان وبابا

اولین عید ایلیا-نوروز 91

خوب من اومدم اره مامانی داشتم برات میگفتم بالاخره سال 1390تموم شد و سال 1391 فرا رسید ما لحظه تحویل سال را مشهد بودیم.البته چون به خاطر سرمای شدید روزهای قبل کمی شما سرما خوردی در نتیجه من و شما وبابایی لحظه تحویل سال را تو هتل موندیم و از دور حرم اقا رو تماشا میکردیم اینم برات بگم که هتل ما تو خیابون امام رضا بود نزدیکهای فلکه آب و میتونستیم قشنگ حرم رو ببینیم اما خوب لطف بودن تو حرم یک چیز دیگه بود. نیایش و مامان و باباش رفتن حرم و لحظه تحویل سال اونجا بودن  بالاخره ساعت 8 و 44 دقیقه سال نو فرا رسید. البته این را هم بگم که بابایی به خاطر سرما خوردن شما حسابی ادا اصول در آورد والبته مامانی کاملا صبور بود آخه میدونست بابایی گل پ...
4 تير 1391

ایلیا 6 ماهه- اولین سفر پسر مامان

خوب داشتم میگفتم: بالاخره زمستون هم تمام شد و بهار کم کم داشت میومد و ما بعد از 3 ماه تنهایی 24 اسفند رفتیم شمال خونه مادرجون و پدرجون (مامان خودم) . مادرجونت وقتی شما رو دید زد زیر گریه اخه تو وروجکشو س0 ماه ندیده بود سه ماه اول زندگیتو هم که همش پیشش بودی اما خوب چون شما خیلی پسر شجاع و مهربونی هستی وقتی رفتی بغلش فقط می خندیدی اینم بگم که برای بقیه نمیخندیدی. بعد از دو روز ما سفر به سمت مشهد را اغاز کردیم .اولش رفتیم شاهرود خونه خاله ناهیدت، نیایش خانم و شما حسابی شیطونی کردی البته کلی برای نیایش خندیدی اونم با صدای بلند مامان فدای خندهای شیرینت بشه بعد از اونجا سفرمون را ادامه دادیم موقع رفتن هوا خیلی خوب بود شب ساعت 10 رسیدم...
4 تير 1391

ایلیا 5 ماهه

سلام مامانی اینم از خاطرات 5 ماهگیت این ماه هم همش برف و سرما بود. ما تصمیم گرفتیم که برای تعطیلات عید بریم به پابوس امام رضا. پسر من اولین عیدتو قراره در کنار آقا شروع کنی. البته بابایی همش نگرانه که شما مریض بشی و همش دو دله خوب ما هم گفتیم هر چی خدا بخواد. پسر من خیلی شیطون شدی راستی اینم برات بگم که من و بابایی هر دفعه شما را تو خونه حمام میکنیم . اولین باری که خواستم این کار را بکنم خیلی میترسیدم همش میگفتم بچه ام خفه میشه اما تو پسر خوب مامان اینقده موقع حموم کردن ارومی که نگو  اما از شیطنتهای پسری در این ماه: پسر مامان میتونه خودش به تنهایی غلط بزنه ، و اینکه به کمک ما چند ثانیه ای بشینه البته خیلی کم ، تازه دست...
4 تير 1391

ایلیا 4 ماهه

 ٤ ماهگیت پسرم مصادف شد با سرمای دی و بهمن ماه که خیلی خیلی هوا سرد بود  و اینجا به شدت برف باریده بود. 21 بهمن ماه من و بابایی شما را بردیم تا واکسنت را بزنیم. اون روز خیلی استرس داشتم. قبل از رفتن بهت استامینوفن دادم اما خوب خدا رو شکر خانم پرستاری که ب واکسنت را زد خیلی با تجربه بود و اصلا واکسنت اذیتت نکرد. هر چند یک کمی گریه کردی اما خوب چون پسر من خیلی قوی بود زودی خوب شد. خوب اینم بدون که من و شما و بابایی کل  3 ماه زمستونو مجبور شدیم اینجا بمونیم و اصلا شمال نرفتیم . خوب درس و دانشگاه بابا هم باعث شد که نتونیم بریم . اینم برات بگم تو این ماه ما شما را خیلی سخت شبها خوابت میکنیم و اینکه پسره شیطون ما وقتی به پشت درا...
3 تير 1391

تصمیم کبری مامان

سلام بالاخره مامانی بعد از 5 ماه ونیم ، تنبلیشو گذاشت کنار و تصمیم گرفت خاطرات ایلی پسرشو تا به اینجا بنویسه امیدوارم این تصمیم کبری به سرانجام برسه. ببخش پسرم این همه تنبلی به خاطر مشغله زیاد مامان بود.  
3 تير 1391
1